به بهانه هفته كتاب و كتاب خوانی؛

جهان هنوز برای خواندن ماست

جهان هنوز برای خواندن ماست عطر و تن: قزوین ما هیچ گاه دست از خواندن برنمی داریم، بااینكه هر كتابی بالاخره تمام می شود، همانطور كه هیچ گاه دست از زندگی كردن برنمی داریم، بااینكه مرگ مسلم است.


«وقتی که بین قفسه های یک کتابخانه راه می روی و انگشت هایت را به کتاب ها می کشی، حس کردن حضور ارواحی خفته، کار دشواری نیست.» حالا کتاب به اتمام رسید، اینجا کتاب فروشی ۲۴ ساعته آقای پنامبرا اثر رابین اسلوان است که به انتها رسیده، من مانده ام در ایستگاه اتوبوس، خالی از هر داستانی، ماندن در اینجا حالم را خوب نمی کند به قول کارن جوی فاولر «همه جا همان چهره های تکراری، همان حرف های تکراری. دلم چیزهای متنوع تری می خواست. این طور شد که به کتاب روی آوردم».
کتاب خواندن همیشه حال خوبی برایم به همراه دارد من هم مانند اریک امانوئل اشمیت «دوست دارم کتاب بخوانم دیوانه وار تا تمام زندگی هایی را که نتوانستم بشناسم تجربه کنم» پس بطور قطع تا آخر عمر کتاب خواهم خواهند، همان قدر مشتاق که در کتاب آخرین غروب های زمین اثر روبرتو بولانیو آمده «ما هیچ گاه دست از خواندن برنمی داریم، بااینکه هر کتابی بالاخره تمام می شود، همانطور که هیچ گاه دست از زندگی کردن برنمی داریم، بااینکه مرگ مسلم است».
گاهی چنان غرق در کتاب می شوم، درحالی که خوابیده ام کتابم بازمی ماند برخلاف کتاب های ترزا در کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا «کتابی باز روی میز توما دیده می شد. در این قهوه خانه هیچ گاه کسی کتاب باز روی میز نگذاشته بود. ترزا کتاب را همچون نشانه اخوتی پنهانی تلقی نمود. در مقابل دنیای پر از وقاحتی که اون را در برمی گرفت، ترزا فقط یک سلاح داشت، کتاب. او کتاب های زیادی خوانده بود کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را می داد که هیچ نوع رضایت خاطری از آن نداشت. کتاب بعنوان یک شی هم برای اون معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان ها گردش کند. کتاب برای او به منزلهٔ عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته به دست می گرفت کتاب او را از دیگران به کلی متمایز می ساخت».
کریستین بوبن درست می گوید «برای پاک کردن کتاب ها کافی است آنها را باز نکنیم. آدم ها هم همین طورند برای محو کردنشان کافی است هیچ گاه با آنها صحبت نکنیم!» اما ما که ترزا نیستیم کتابمان بازنماند، همیشه کتاب هایمان را باز می نماییم و همه جا کتابمان را با خود می بریم، کتاب با ما چه نمی کند! کورنلیا فونکه در کتاب سیاه قلب شرح حال ما را گفته است «وقتی در مسافرت کتابی با خودت به همراه می بری، یک چیز عجیبی اتفاق می افتد؛ کتاب شروع می کند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را بازکنی تا باردیگر به همان جایی برگردی که کتاب را نخستین بار خوانده ای. یعنی با خواندن نخستین کلمات، همه چیز را به یاد می آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن می خوری…! حرفم را باور کن، کتاب ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی چسبند».
بله کتاب ها همان چسبی هستند که موجب می شوند خاطرات ماندگار بمانند از کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا نقل قول می آورم: «ملت ها را اول با دزدیدن خاطراتشان نابود می کنند. بعد کتاب ها، دانش و تاریخشان را نابود می کنند؛ و آنگاه یک آدم دیگر کتاب های متفاوتی را می نویسد، دانش متفاوتی را در اختیار آنها می گذارد و تاریخ متفاوتی را ابداع می کند».
کتاب نه فقط خاطراتمان را زنده نگه می دارد بلکه میلان کوندرا در کتاب بار هستی به درستی اشاره نموده است «کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را می داد که هیچ نوع رضایت خاطری از آن نداشت»، من با کتاب شاد هستم، اما گاهی دوست دارم کتاب هایی را بخوانم که قبلاً در دستان فرد دیگری بوده است.
همانطور که در کتاب خیابان چرینگ کراس شماره ۸۴ اثر هلین هانف به خوبی گفته «من عاشق کتاب های دست دومی هستم که صفحه ای که صاحب قبلی اش بارها آنرا خوانده است، بلافاصله گشوده می شود.» اما نمی دانم چه کسانی حاضر هستند که کتابشان را به من قرض دهند؟ شاید همین فکر من را به کتاب تولستوی و مبل بنفش اثر نینا سنکویچ برد، همان جا که می گوید: «کتاب دوستانی هم هستند که از ترسِ اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند، هیچ گاه کتاب امانت نمی دهند. من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده ام: «کتاب ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب ها بمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید؛ اما وقتی آنرا به شخص دیگری بدهید، سه برابر ثروتمندید».
اما همه دوست ندارند ثروتمند باشند و کتابخانه شخصی شان برایشان باارزش است، برخی هم به قدری از امانت دادن کتابشان عصبانی می شوند که قابل تصور نیست مثل این قطعه از کتاب جهان چگونه مدرن شد؟ اثر استیون گرین بلت که نظر سرسختانه ای در مورد امانت دادن کتاب دارد و لعن نفرین هایش را یک تنه نثار افرادی مانند من می کند که کتاب را می گیرند و دیگر برنمی گردانند «برای کسی که این کتاب را از صاحبش می دزدد، یا آنرا قرض می گیرد و بعد پس نمی آورد، باشد که کتاب به یک افعی در دستانش تبدیل گردد و او را از هم بدرد. باشد که افلیج شود و همهٔ اعضا و جوارحش از هم متلاشی گردد. باشد که در درد بسوزد و بپوسد و گریان و نالان طلب بخشش کند. باشد که تا وقتی خس خسِ مرگش درآید اسیر درد و رنج لایتناهی باشد؛ و باشد که کرم های کتاب خوار امعا و احشائش را به نیابت از کرم اعظمی که هیچ گاه نمی میرد بجوند و وقتی هم به روز قیامت و مجازات نهایی اش می رسد، باشد که شعله های جهنم تا ابد او را بسوزاند».
به قدری این لعن و نفرین ها مرا دگرگون کرد که ترجیح دادم کتابی را بخرم، اما آیا ما آدم های کتاب خری هستیم؟ یا همه ما مانند آدم های کتاب ظهور و سقوط یک کتاب فروش اثر حشمت ناصری هستیم «بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایه ها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت وبرگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر می کردم که چند نفر دارند با خیال آسوده به همدیگر کتاب تعارف می کنند و هر کی هر چی می خواسته، برداشته و رفته! خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود! هیچ گاه از این همه بی علاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!».
فکر می کنم فقط این دست فروش کتاب نیست که از نخواندن ما خوشحال شده شاید همانطور که ایوان کلیما در کتاب روح پراگ می گوید «فرهنگ همیشه وحشتناک ترین چیز برای یک دیکتاتور است برای اینکه مردمی که کتاب بخوانند هیچ گاه برده نخواهند شد» خیلی ها از کتاب نخواندن ما خوشحال می شوند به خصوص دیکتاتورها!
چرا ما باید پول بدهیم و کتاب بخریم، چه چیزی موجب می شود که سراغ کتاب برویم؟ برتراند راسل در کتاب تأثیر علم بر اجتماع درست می گوید: «انگیزه کتاب خواندن دو چیز است: یکی لذت بردن، دیگری فخر فروختن!». اما نظر من به پل استر در کتاب سانست پارک نزدیک تر است «کتاب تجمل نیست، الزام است و خواندن، اعتیادی است که او هیچ گاه دلش نمی خواهد آنرا ترک کند».
استیون کینگ هم درست می گوید «کتاب ها بهترین سرگرمی هستند، درخلال آنها تبلیغات پخش نمی گردد، نیاز به باطری ندارند و در قبال هر دلار پرداخت شده ساعت ها سرگرمی برای مخاطبان ایجاد می کنند. چیزی که من رو متعجب می کنه اینه که چرا آدم ها یه کتاب برای پر کردن وقت های مرده ای که در زندگی روزمره غیرقابل اجتناب هستن برنمی دارن».
با همه این اوصاف احمد محمود در کتاب همسایه ها به خوبی ما کتاب خوان ها را به تصویر کشیده است «کتاب برایم دنیای تازه ای است. حرف های تازه و کارهای تازه. هم چین جذب نوشته های کتاب می شوم که اگر بیخ گوشم توپ بترکانند، حالی ام نمی گردد. مثل آدم تشنه ای که به آب رسیده باشد؛ هر جمله برایم شده است یک جرعه آب گوارا. آب خنک، صاف و زلال که به من جان می دهد».
شاید کتاب سکوی سرخ یدالله رؤیایی به خوبی به اهمیت کتاب خوانی اشاره کرده و چهره ما را به تصویر کشیده است «مردمِ یک جامعه، وقتی کتاب می خوانند، چهرهٔ آن جامعه را عوض می کنند، یعنی به جامعه شان چهره می دهند. یک جامعهٔ بی چهره را می شود در میانِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس و در اتاق های انتظار و در انتظارهای بی اتاق منتظرند و به هم نگاه می کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می گیرند و نه چیزی می دهند. جامعه ای که گروهِ منتظرانش به هم نگاه می کنند، جامعهٔ بی چهره ایست».
اگر ما کتاب نخوانیم نه فقط بی چهره هستیم بلکه از نعمت های دیگر هم بی نصیب می شویم به قول جورج آر مارتین «کسی که کتاب می خواند، هزاران زندگی را پیش از مرگش زندگی می کند. کسی که هیچ گاه کتاب نمی خواند، فقط یک دفعه زندگی می کند».
شاید باورتان نشود که ما با خواندن کتاب خوشبخت هم می شویم درست مانند قسمتی از کتاب زنی با موهای قرمز اثر اورهان پاموک «در جوانی ازنظر پدرم بزرگ ترین خوشبختی، ازدواج کردن با دختری بوده که روزی باهدفی مشترک و با هیجان همراه هم کتاب می خوانده اند. این را وقتی با مادرم دربارهٔ خوشبختی کس دیگری حرف می زدند به مادرم گفته بود»؛ من هم مانند جین آستین در کتاب عقل و احساس معتقدم که «با مردی که ذوق و علاقه اش با من یکی نباشد خوشبخت نمی شوم. مردِ من باید شریک احساسات من بشود. هر دو باید از یک جور کتاب و موسیقی خوشمان بیاید».
شما که غریبه نیستید؛ من هم مثل هوشنگ مرادی کرمانی «سلیقه ام بالا رفته بود و دیگر داستان های سوزناک و آبکی نمی خواندم. کتاب های خوب از نویسندگان خوب می خواندم و فیلم های هنری و خوب می دیدم. نقد کتاب و فیلم می خواندم و با دیگران بحث می کردم. موقع بحث و نقد و بررسی زور می زدم. سرخ و زرد می شدم. رگ های گردنم می زد بیرون. چند وقت بود روشن فکر شده بودم. حرف های گنده می زدم. هی نویسندگان و کارگردان های خارجی را به رخ طرف می کشیدم. سارتر، کامو، همینگوی، چخوف، آنتونیونی، هیچکاک، دسیکا، جان فورد بلغور می کردم. بی آنکه بفهمم و بدانم کی هستند و چه می گویند. حتی اسمشان را غلط تلفظ می کردم؛ اما از رو نمی رفتم» حالا هم آمدم اینجا این اسم ها را بگویم و نشان دهم که مثلاً من هم کتاب خوان هستم.




منبع:

1399/08/26
14:36:30
5.0 / 5
1603
تگهای خبر: احساس , احساسات , خواب , زندگی
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۹ بعلاوه ۵
عطر و تن
atrotan.ir - حقوق مادی و معنوی سایت عطر و تن محفوظ است

عطر و تن

عطر و اودکلن و لباس مردانه و لباس زنانه